قوله: و لقدْ آتیْنا داود و سلیْمان علْما الایة... رب العالمین جل جلاله و تقدست اسماوه و تعالت صفاته درین آیت منت نهاد بر داود و سلیمان که: ایشان را اعمل دین دادم، و دین اسمى است مجمل مشتمل بر اسلام و ایمان و سنت و جماعة و اداء طاعت و عبادت و ترک کفر و معصیت، اینست دین فریشتگان که خداى را جل جلاله بآن همى پرستند و طاعت همى‏آرند، و دین انبیا و رسل از آدم تا محمد صلوات الله علیهم اجمعین اینست. و پیغامبران و رسولان امت خود را باین دعوت کردند چنان که رب العالمین گفت: شرع لکمْ من الدین ما وصى به نوحا الایة. و این دین سخت ظاهر است و مکشوف بر اهل سعادت و سخت پوشیده بر اهل شقاوت، و حق جل جلاله بصر دین‏شناس جز باهل سعادت ندهد و جز اهل بصر دین نشناسند، لقول النبی (ص) «کیف انتم اذا کنتم من دینکم فى مثل القمر لیلة البدر لا یبصره منکم الا البصیر».


و روى انه قال (ص): «جئتکم بها بیضاء نقیة لیلها کنهارها و من یعش منکم فسیرى اختلافا کثیرا علیکم بسنتى و سنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدى عضوا علیها بالنواجذ»


و مجموع این دین بنا بر دو چیز است: بر استماع و بر اتباع، استماع آنست که وحى و تنزیل از مصطفى بجان و دل قبول کند و بر متابعت وى راست رود، و ذلک قوله تعالى: ما آتاکم الرسول فخذوه.


و لقدْ آتیْنا داود و سلیْمان علْما، بر لسان اهل معرفت و ذوق ارباب مواجید این علم فهم است، و علم فهم علم حقیقت است. جنید را پرسیدند که علم حقیقت چیست؟ گفت: آن علمى است لدنى ربانى صفت بشده حقیقت بمانده. حال عارف همین است: صفت بشده و حقیقت بمانده. عامه خلق بر مقامیند که ایشان را صفت پیدا شده و حقیقت ازیشان روى بپوشیده، باز اهل خصوص را صفات نیست گشته و حقیقت بمانده، نیکو سخنى که آن جوانمرد گفته در شعر


نیست عشق لا یزالى را در آن دل هیچ کار


کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

اول علم حقیقت است و برتر از آن عین حقیقت و وراء آن حق حقیقت: علم حقیقت معرفت است، عین حقیقت وجود است، حق حقیقت فناست. علم الحقیقة ما انت له عند الحق، عین الحقیقة ما انت به من الحق، حق الحقیقة اضمحلالک فى الحق.


معرفت شناخت است و وجود یافت است و از شناخت تا بیافت هزار وادى بیش است.


جنید گفت: این طایفه از مولى بشناخت فرو نمى‏آیند که یافت مى‏جویند اى مسکین ترا یافت او چون بود که در شناخت عاجزى. و هم از جنید پرسیدند که یافت او چون بود؟ جواب نداد، و از مقام برخاست، یعنى که این جواب بدل دهند نه بزبان، او که دارد خود داند.


پیر طریقت گفت: از یافت الله نور ایمان آید نه بنور ایمان یافت الله آید.


حلاج گفت او که بنور ایمان الله را جوید همچنانست که بنور ستاره خورشید را جوید.


او جل جلاله بقدر خود قائم است و در عز خود قیوم، بعز خود بعید بلطف خود قریب، عز کبریاوه و عظم شأنه و جلت احدیته و تقدست صمدیته.


و حشر لسلیْمان جنوده الآیة... وهب منبه گفت سلیمان (ع) با مملکت خویش بر مرکب باد همى‏رفت، مردى حراث بکشاورزى مشغول برنگرست و آن مملکت دید بدان عظیمى و بزرگوارى تعجب همى‏کرد و میگفت: لقد اوتى آل داود ملکا عظیما. باد آن سخن بگوش سلیمان رسانید، سلیمان فرود آمد و با آن مرد گفت: من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا آن اندیشه از دل تو بیرون کنم، لتسبیحة واحدة یقبلها الله عز و جل خیر مما اوتى آل داود: یک تسبیح که الله تعالى بپذیرد از مرد مومن بهست از ملک و مملکت که آل داود را داده‏اند. آن مرد گفت: اذهب الله همک کما اذهبت همى. و بر عکس این حکایت کنند که: سلیمان صلوات الله علیه وقتى فرو نگرست مردى را دید به بیل کار میکرد و هیچ در مملکت سلیمان نگاه نمى کرد و دیدار چشم خود با نظاره ایشان نمى‏داد. سلیمان گفت اینت عجب هیچ کس نبود که ما بدو برگذشتیم که نه بنظاره ما مشغول گشت و در مملکت ما تعجب کرد مگر این مرد یا سخت زیرک است و دانا و عارف یا سخت نادان و جاهل. پس باد را فرمود تا مملکت بداشت و بیستاد، سلیمان فرو آمد و قصد آن مرد کرد، گفت: اى جوانمرد عالمیان را شکوه ما در دل است و از سیاست ما ترسند وانگه که مملکت ما بینند تعجب کنند. تو هیچ بما ننگرى و تعجب نمى‏کنى این مانند استخفافى است که تو همى کنى. آن مرد گفت: یا نبى الله حاشا و کلا که در کار مملکت تو در دل کسى استخفافى گذر کند، لکن اى سلیمان من در نظاره جلال حق و آثار قدرت او چنان مستغرق گشته‏ام که پرواى نظاره دیگران ندارم. یا سلیمان عمر من این یک نفس است که مى‏گذرد اگر بنظاره خلق ضایع کنم آن گه عمر من بر من تاوان بود. سلیمان گفت اکنون بارى حاجتى از من بخواه اگر هیچ حاجت در دل دارى. گفت بلى حاجت دارم و دیرست تا درین آرزویم، مرا از دوزخ آزاد کن و بر من رحمت کن و هول مرگ بر من آسان کن. سلیمان گفت این نه کار منست و نه کار آفریدگان. گفت پس تو همچون من عاجزى و از عاجز حاجت خواستن چه روى بود. سلیمان بدانست که مرد بیدار است و هشیار، گفت: اکنون مرا پندى ده گفت: یا سلیمان در ولایت وقتى منگر، در عاقبت نگر، چه راحت باشد در نعمتى که سطوت عزرائیل و هول مرگ سرانجام آن باشد. یا سلیمان چشم نگاه‏دار تا نبینى، که هر چه چشم نه‏بیند دل نخواهد.


باطل مشنو که باطل نور دل ببرد.


حتى إذا أتوْا على‏ واد النمْل سلیمان (ع) چون بوادى نمل رسید و باد سخن مورچه از مسافت سه میل بگوش وى رسانید که: یا أیها النمْل ادْخلوا مساکنکمْ سلیمان را خوش آمد سخن آن ملک موران و حسن سیاست وى بر رعیت خویش و شفقت بردن بر ایشان. آن گه گفت: بیارید این ملک موران را، بیاوردند.


او را دید بر لباس سیاه مانند زاهدان کمر بسته بسان چاکران. سلیمان گفت: آن سخن از کجا گفتى؟ که: لا یحْطمنکمْ سلیْمان و جنوده حطم ما بشما کجا رسیدى؟


شما در صحرا و ما در هوا و نیز دانسته‏اى که من پیغامبرم با عصمت نبوت عدل فرونگذارم و بر ضعفا و غیر ایشان ظلم نکنم و لشکریان را نگذارم که شما را بکوبند.


آن ملک موران جواب داد که: من خود عدل تو دانسته‏ام و شناخته و عذر تو انگیخته که گفتم: و همْ لا یشْعرون. اما آنچه میگویى که حطم ما بشما چون رسد و شما در صحرا و ما در هوا بدانکه من بدان سخن حطم دل میخواستم. ترسیدم که ایشان نعمت و مملکت تو بینند و آرزوى دنیا و نعمت دنیا خواهند و از سر وقت و زهد خویش بیفتند و درویش را آن نیکوتر بود که جاه و منزل اغنیا نبیند و یقرب من هذا قوله تعالى: و لا تمدن عیْنیْک إلى‏ ما متعْنا به أزْواجا منْهمْ زهْرة الْحیاة الدنْیا لنفْتنهمْ فیه، و کذلک‏


قول النبی (ص): «ایاکم و الضیعة فترغبوا فى الدنیا».


آن گه سلیمان گفت: ترا لشکر چندست؟ گفتا من ملک ایشانم و چهل هزار سرهنگ دارم و زیردست هر سرهنگى چهل هزار عریف هر عریفى را هزار مور. گفت: چرا بیرون نیارى ایشان را و بر روى زمین نروید؟ گفت یا سلیمان ما را مملکت روى زمین میدادند اما نخواستیم و زیر زمین اختیار کردیم تا بجز الله کسى حال ما نداند. آن گه گفت: یا سلیمان از عطاها که الله ترا داده یکى بگوى. گفت باد مرکب ما ساخته، «غدوها شهْر و رواحها شهْر». گفت یا سلیمان دانى که این چه معنى دارد یعنى که هر چه ترا دادم ازین مملکت دنیا همچون با دست: درآید و نپاید و برود. این آن مثل است که گفته‏اند: قد ینبه الکبیر على لسان الصغیر.